شاعر : مجتبی صمدی شهاب نوع شعر : مدح و ولادت وزن شعر : فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن قالب شعر : ترکیب بند
حرفدل باززاشک قـلمم جاری شد ساقی آمد زره وموسم میخواری شد
هـمه بتـهـابه سجـود بت من افـتـادنـد تاازآن چـهـرۀ نـاز پـردهبرداری شد
چشم چرخاند ونگاهش همه دلها راکُشت غمزۀ تیردوچشـمش بهدلمکاریشد
شد زعطرسرزلفش همۀ عالم مست گویی عـالـم همهجا دکّه عـطاری شد
با شـیـوع خـبـر خـال سـیـاه دو لـبـش عشق اوروی زمین باعث بیماری شد
نمی ازکـنج لـبش نیـمـه مـاه رمضان طعـم شیـرینی هر سفـرۀ افـطاری شد شبعشقاست فضاسبزبهرنگ چمناست
در مدینه همه جا صحبت نام حسن است
آمدی ودل زهـراشده است شاد زتو آمـدی خـانـه حــیــدر شـده آبـاد زتـو
دل مـادر؛دل بـابـا؛دل هر منـتـظری ازکـمـنـد غــم وانـدوه شـد آزاد زتو
نــوۀ اول پـیــغــمـبــر آخــر؛حـسـنـی که به قـرآن نموده است خـدا یاد زتو
خـاکـبـوسـی و گـدایـی تو بـاشـد با ما روزمحـشربه گـدایان ره امـداد زتو
تو کریم بن کریـمی وهـمه میگـیرند رزق دو عالمشان را شب میلاد ز تو
آمدی سِحـرحسودان شده باطل امشب
پای گهـوارۀ تو ریخـته صد دل امشب
آنقدر خوش سخن و خوش نفس وخوش سیری که زبـان زد شـدهای بین نـژاد بشری
خـواستم ماه بخـوانـم رخزیبای تورا دیدم ازقرص قمرتوبه خدا ماه تری
کوچه بند آمده برخیز سوی خانه برو شدهای باعث حـیرانی هـر رهگـذری
دستگیری وکرامت بخدا پیشۀ توست یـارهـر مـانـدۀ در راه مـیان سـفـری
سگهم ازسفره توروزی خود میگیرد این بعید است که ما را تو ز خاطر ببری
هـمه دارایی خـودرا زکـرامت دادی که دگر نیست ز آوازۀ حـاتـم خـبـری
سـیـد سـبـز قـبـا؛نـور سرشـتی بـخـدا
سـیـد خـیـل جــوانـان بـهـشـتـی بـخـدا
هیچ کس ازسرکوی تو نرفـته نومید خصم هم بر کرمت هیچ ندارد تـردید
اولـیـن مـیـوۀ بـاغ عـلـی وفـاطـمهای که زیمن قدمت چرخ ولایت چـرخید
لـؤلـؤ آیـۀ قــرآن تـویـی ای زیـبـارو کهخداازتووازنسل توکردهتمجید
هـمه ابعـاد تو و زنـدگـیت درغـربت میدرخشد بهدل شیعـه شبیهخورشید تیغ شمشیرتودرجنگ جمل چون طوفانلـشکـر دشـمـن قـرآن مبـیـن را پـاشید
باعـث عـزّت اسـلام شـدی باحکـمت صلح کردی نشود فـتـنه دوران تشدید
بعد حـیـدر توامـام همه عـالـم هـستی و حسین ابن عـلـی ازتو نماید تـقـلـید
با سرانگشت تو کعـبه رود ازجا بالا پای درس توسرافرِازجهان شد سقّا
اذن حـق بود که تو سید و مولا باشی تشنگـان رمـضان را یَـم ودریا باشی
میکنی زنده به یک چشم هزاران عیسی کم مقامی است بگویم تومسیحا باشی گرنـدانـد کسی وخـاک مزارت بـیـند به خـیـالـش نـرسد شـاهی وآقـا باشی
زخـم دشنام شنـیـدی و بغـل وا کردی تاچه حـدی تودگـر اهل مـدارا باشی
مو سفـیدی به جوانی به سـراغت آمد از غـم یار تو حق داری اگر تا باشی
تو فقط آمدهای غصه وغـم را بخری وسـط کـوچـۀغـم محـرم زهـراباشی
پس بمان وهمهجا دوروبرمادرباش
وسـط کـوچه اگر شد سپـر مـادر باش